An open ending

2

خدای عزیز ، لطفا من رو ببخش .
می دونم ،‌ادم خوبی نیستم ..



  • میم

1

حسادت می کنم . دقیقا میدونم نه غبطه خوردن نه حسرت خوردن و نه هر اسم دیگه ای. اسم حسی که من دارم حسادته . من یک حسودم . یک حسود بیچاره . که نتونستم برسم به اون چیزهایی که ارزوشو داشتم و نتیجه ش این شده که حالا به "ر" حسودی میکنم . نمیدونم چی شد که از اون ایام خوش در من فقط یه سری بدبینی و حس های بد به یادگار موند . من خیلی از فرصت ها رو از دست دادم . دنیا به اخر نرسیده . هنوزم راه جبران پیش روم هست .. اما فکر اون فرصت هایی که گذر کردن و رفتن ناراحت م میکنه و انگیزه ی زندگی کردن و نفس کشیدن رو ازم میگیره . اعتماد به نفس ام رو تخریب می کنه . و حالا نتیجه ش این شد که  من به جایی رسیدم که برای خودم ذره ای ارزش قائل نیستم و  بزرگترین جز بی اهمیت زندگیم خودمم . من خودمو باور ندارم . این درد بزرگیه . این که به خودت اعتماد نداشته باشی اینکه نتونی روی خودت حساب کنی برای انجام دادن یه کار کوچیک ذره ذره ادمو دیوونه می کنه . من توی سال کنکورم نتونستم بجنگم برای اونچه که دوستام با اعتماد به نفس اون رو از ان خودشون میدونستن و برای رسیدن بهش تلاش میکردن . من نتونستم خودمو ثابت کنم . خودمو به خودم ثابت کنم .. خودم به خانواده م ثابت کنم ..
نمی دونم .. پرم از حس های بد . نفرت ، دلگیری .. من حتی از خدای خودم هم دلگیرم . بابت تموم این اتفاقای ناراحت کننده ی این دوسال اخیر .
اصلا هیچی به ذهنم نمیرسه . اینکه چطور میتونم یه پاکن بردارم و این همه کثافت رو از وجودم پاک کنم برام یه سواله .

+

 وقتایی که فک میکنم چه راحت گذاشتم فرصت های ارزشمند از من بگذرن ..یاد جمله ی زیبایی از حضرت علی می افتم «الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیّر» (فرصت مانند ابر می‌گذرد، مواقعی که فرصت‌های خیری پیش می‌آید غنیمت بشمارید و از آن‌ها استفاده کنید) .
ایکاش وقتی برای اولین بار چشمم به این جمله افتاده بود عمیق تر روش فکر می کردم ..

اه ..

+

جریمه : یه sms  میدی به "ر" و موفقیتشو تبریک میگی . صمیمانه و بدون هیچ قصد و غرض و مرضی .

 

  • میم

بسم الله الرحمان الرحیم ..
همیشه معتقد بودم حین وبلاگ نوشتن نباید دچار خودسانسوری بشم . هر چند که خواننده های اون وبلاگ از اشنایان و دوستان باشن . فکر می کردم که در پی نوشتن وبلاگ باید هدفی داشته باشم .. مثلا رسیدن به ارامش فکری ..
وقتی دچار خودسانسوری بشی نوشتن در وبلاگ ارامت نمی کنه و من اینطور شده بودم .. در 5 وبلاگ قبلی حس خوبی نداشتم . انگار که در رودربایستی باشم با خوانندگان وبلاگم!
این وبلاگ 6 مین تجربه ی وبلاگ نویسی منه . امیدوارم مثه 5 پروژه ی قبلی با شکست مواجه نشم .

  • میم

نیستم و نبودم از اون ادمایی که معتقدن ازدواج سمپادی ها با هم ، باعث اصلاح نژاد بشر میشه .. هیچوقت هم نخواستم سمپادی بودنم رو پتکی کنم و بکوبمش توی سر این و اون و خوشحالم که دوستایی دارم که اصن نمی دونن من سمپادی هستم .. همه ی اینا هست ..اما حالا هیچکدومشون نمی تونن دلتنگی منو برای مدرسه م و فرزانگان از بین ببرن.
روزای دانش اموزی من توی فرزانگان تموم شد و حالا من دانش اموخته ام . این منو ناراحت می کنه . جدا شدن از ادمایی که 7 سال روزای خوب و بدتو باهاشون گذروندی .. تجربه هایی که زیر سایه ی اسم فرزانگان بهشون رسیدی .. روزایی که از ته ته ته دل خوشحال بودی و خندیدی .. و وقتایی که بابت نرسیدن ها و نشدن ها گریه کردی .. همه ی اینا جلوی چشامه . من یادم رفت دوستامو بغل کنم و بهشون بگم که چقدر از بودن باهاشون خوشحال هستم .. این کنکور لعنتی اونقدر دست و پای همه رو بست که به کلی یادمون رفت اخرین لحظه هاست که باهمیم .. اخرین لحظه هاست که میشه با این یونیفرم سرمه ای لم داد روی نیمکت های حیاط و نشست زیر سایه ی درخت توت.
این 7 سال مثه برق و باد گذشت. روزای خوب دبیرستان تموم شدن .. و حالا جز یه اینده ی مبهم و نامعلوم چیز دیگه ای مقابل م نیست..



  • میم

کنکور 93 هم تموم شد . اصلا خوب ندادم . هیچ امیدی ندارم که برسم به اونچه که می خوام . ترجیحا به سال دیگه فکر می کنم . یکی می گفت یا باس توی اسمونا اوج گرفت و پرواز کرد . یا باید توی خفت و ذلت خر غلت زد . وگرنه اون وسط مسطا هیچ چی نیست . هیچ چی .
از کنکور بگذریم ..
این تابستون به نظرم باید چیز خوشایند و خوبی باشه . نا سلامتی من 5 ساله که همه ی تابستونام پرحس عذاب وجدان بوده . عذاب وجدان بابت کتابای نخونده و کارای نکرده و مشقای مونده و کلاس فردا صبح و ... این تابستون غنیمتی محسوب میشه در نوع خودش .


  • میم

اما من سه ساعت تموم با شنیدن اسم اعضای تیم گریه کردم .

+

خدای عزیز .. نمی دونم .. همه می گن عادلی و همه چیز رو بر اساس عدالتت ردیف می کنی . اما من حس می کنم حق ماها خورده شده .. میشه یکم باهم در مورد این مسئله حرف بزنیم ؟



  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۱
  • میم

روزهای 18 سالگی تموم شدن . من توی این یه سال فقط افت کردم . فقط افت . صبر کردم تا هرچی اتفاق بد ممکنه بیفته ، رخ بده ..و همینطور هم شد .

این یه سال من خودم نبودم . خبری از اون دختر پرتلاش و محکم نبود . هیچ پیشرفتی نکردم و به کلی از اونچه که می خواستم بهش برسم باز موندم .

18 سالگی من مبارک نبود .. امیدوارم روزهای 19 سالگی اینطور نباشند..



  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۵۸
  • میم

- دلم می خواد این سه ماه پیش رو زودتر تموم شن . خوب باشن و خوب تموم شن و تابستون هم برامون خبرای خوبی داشته باشه .


- اوهوم ، منم ..

+

دیروز اخرین روز بود . 7 سال با هم بودنمون مثه برق و باد گذشت و تموم شد . و من دیروز از دوستام جدا شدم . فکر می کردم باید خیلی دردناک باشه و وقتی این روز برسه من کلی اه و ناله و فغان و گریه خواهم کرد.. اما نبود ..نمی دونم ، شایدم هست .. شاید اونقدر غم بزرگیه که من هنوز نتونستم درکش کنم . اما به هر حال من خوبم و در حال حاضر هیچ غمی توی دلم نیست !
از اینکه بهار داره میرسه خوشحالم . بهار همیشه به من حس خوبی داده .. توی بهار من شادم و خوبم و فاصله می گیرم از اون ادم افسرده ی بی حوصله ی خسته ی دمغ مزخرف ، که حوصله ی درس خوندن نداره [و هیچ چیز برای یک کنکوری از این بدتر نیست!] ! 

زمستون و پاییز گذشته خیلی بد بودن . خیلی . اما بهار امسال .. بهار خوبیه .. مطمئنم.


  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۱۷
  • میم

نمی دونم .. نمی دونم چه مرگمه . احمقانه است که هنوزم غمگین نتیجه ی ازمونی ام که 9 ماه ازش گذشته . امروز دوره ی هفدهیا مرحله یکشونو دادن و داغ دل من تازه شد ..

امروز مرحله یک دوره هفده بود . من از عمیق ترین نقطه ی قلبم برای مهلا ، این دختر سخت کوش و جدی دعا کردم .. دعا کردم برسه به چیزایی که ما در راه رسیدن بهشون ناکام موندیم .

شمیسا میگه من احمق ام! میگه یه ازمون ارزش این همه سوگواری رو نداره . می دونم نداره . می دونم توی مرحله و برهه ی مهم تری هستم .. اما بازم دلم می خواد پارسال بشه و اصلاح کنم تموم اشتباهاتم رو .

این روزا همه چیز برای من سواله . یه علامت سوال که مدام درشت و درشت تر میشه . اینده م بسته است به 4 ماه دیگه و من توی این فرصت ناچیز به جای تلاش مضاعف ، دست به سینه ایستادم . انگار که خوشم بیاد از عذاب دادن خودم . از استرس و فشار وارد کردن به خودم . می خوام صبر کنم تا زمان همینطور بگذره و فرصت ها از دست برن . اصن دلم می خواد ببازم . دلم می خواد یه روزی برسه که ببینم دستم خالیه و جلوم هیچی نیست . اه . اه .

+

نمی دونم چرا اینقدر اصرار دارم به پافشاری کردن روی چیزایی که نشده . اتفاقایی که نیفتاده . ادمایی که نبودن . نمی دونم چرا . نمی دونم چرا دلتنگ ادمی ام که مدت هاست از ایران رفته و نیست . نمی فهمم چه مرگمه . چرا اینقدر مرز بین خوب بودن و بد بودنم باریک شده و مدام در حال تغییر حالت هستم . انی ممکنه خوب باشم و لحظه ی دیگه دلتنگ و بی حوصله .
  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۰۳
  • میم

26 بهمن پارسال .
یه همچین شبی ..

حس می کنم بدبخ ترین ادم دنیام .



  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۶
  • میم